سه شنبه 95/2/14 — بی بی آفتابگردون —
نظر
نمیدونم از چی بگم..
خیلی وقته ننوشتم..
خیلی وقته دلم تنگه حرف زدنه..
انگار تو دلم خیلی چیزا مونده..
خیلی حرفای ناگفته که راهشونو گم کردن..
دلم میخواد حرف بزنم اما نمیدونم چطوری دیگه با دلم آشتی کنم..
همه حرفام سنگینی میکنه..
خب..
بذار اینجوری شروع کنم..
بذار اصلا با حرف زدن با خودت شروع کنم:
سلام. خوبی؟
میشه اونجوری نگام نکنی؟
بدجوری ازت خجالت می کشم..
خودتم میدونی که خیلی وقته میخوام دوباره بهت نزدیک شم، باهات حرف بزنم..
درد و دل کنم، همه چیمو بهت بگم، اما نمیتونستم..
می دونم خیلی منتظر برگشتنم بودی، اما تو هم اینو خوب میدونی که روی برگشتن نداشتم..
میدونم خیلی بدم، تو هر کاری کردی، برا خودم بود..
به نفع من بود..
خب قبول کن که من نمی دیدم برام چه آینده ای در نظر گرفتی..
نمیدونستم که کارایی که بنظرم سختی بوده و تلخی الان کلی به نفعم شده..
واقعا بی انصافی کردم، خوبیاتو ندیدم..
تو خیلی منو دوس داشتی، خیلی بهم خوبی کردی..
اما همیشه فک می کردم بهم بد میکنی
باورم نمیشه تو اینقدر خوبی می کردی و من نمیدیدم..
واقعا شرمندتم..
خیلی وقته دوس دارم بیام بغلت، باهات حرف بزنم، بگم خیلی خوبی من خیلی بی معرفتم..
اما واقعا ازت خجالت می کشیدم..
............
خداجونم؟
خدای خوشگلم؟
خدای مهربونم؟
ازم ناراحت نباش..
باشه؟
یادمه یه دفعه بدجوری زدم زیر گریه و بهت گفتم از زندگیه بدون هدفم دارم زجر میکشم،
دیگه حوصله هیچ چیو نداشتم، نه با هیچ کس کاری داشتم نه حرفی میزدم نه برا کسی مهم بودم و نه کسی برام مهم بود..
اصلا بدجوری بی هدف بودم، احساس بی خود بودن همه وجودمو گرفته بود..
اما الان به لطف تو، هدفم خودت شدی و رضایتت..
بدجور دلم بهونتو میگرفت..
بدجور هواتو کرده بودم..
الان واقعا خوشحالم که تونستم دوباره باهات حرف بزنم..